شیــل

یادداشت‌های حسن علیزاده شیل‌سر

چرا نباید سعی کنیم که خوشبخت باشیم؟

آیا کسی هم هست که نخواهد شاد باشد؟ با در نظر گرفتن همه‌ی جوانب، شاید فکر کنید که خوشبختی مهم‌تر از هر مسئله‌ای و دلیل هر کاری است که انجام می‌دهیم، این ایده به دوران باستان بازمی‌گردد. گفته‌ی ارسطو، فیلسوف نامی یونانی، هر آنچه را که در زندگانی دنبال می‌کنیم، به مانند نیک‌نامی، لذت، خردمندی یا فضیلت، به خاطرِ خوشبختی بر می‌گزینیم؛ زیرا خوشبختی هدفِ هر گونه رفتاری است. حتی پیرامون این هدفِ همه‌جانبه، صنعتی چند میلیارد دلاری هم به وجود آورده‌ایم: خودیاری! گفته‌یِ ارسطو، فیلسوف نامیِ یونانی، هر آن‌چه را که در زندگی دنبال می‌کنیم، خوشبختیْ نوعی حالت، احساس و وضعیتی ذهنی است. شما می‌توانید در حالی که زندگی‌تان مبتنی بر فریب و نیرنگ است، خوشحال باشید. به منابع خوشبختی فکر کنید، وقتی می‌بینیم که خواسته‌هایمان برآورده می‌شوند یا وقتی چیزهایی که به آن‌ها اهمیت می‌دهیم به ثمر می‌نشینند، خوشحال می‌شویم. در واقع زمانی خوشحالیم که عقیده داشته باشیم خواسته‌هایمان برآورده شده و آن‌چه برایمان مهم است خوب پیش می‌رود. برای وضعیتِ ذهنیِ ما فرقی نمی‌کند که این عقاید درست‌ هستند یا نادرست ولی برای اصلِ زندگیمان مهم است.

  • ۰ نظر
    • شنبه ۲۵ شهریور ۱۴۰۲

    مغازه خودکشی

    وقتی به اتاق‌خوابش برگشت، زنش به بالشت تکیه داده بود و مجله می‌خواند. زن پرسید: «کی بود؟» «نمی‌دونم. یه بیچاره‌ای که تفنگش گلوله نداشت. چیزی رو که دنبالش بود از توی جعبه‌ی مهمات پیدا کردم و بهش دادم. دیگه می‌تونه مغزش رو بترکونه. داری چی می‌خونی؟»«آمار پارساله؛ هر چهل دقیقه یک خودکشی، صد و پنجاه هزار اقدام به خودکشی که فقط دوازده هزارتاش به مرگ منجر می‌شه. باورنکردنیه.»«آره همین‌طوره. چقدر آدم هست که می‌خوان راحت بشن و موفق نمی‌شن خوشبختانه ما واسه این کار این‌جاییم.  چراغ رو خاموش کن عزیزم.»

  • ۰ نظر
    • چهارشنبه ۱۵ شهریور ۱۴۰۲

    سندرم کشتن پیغام‌رسان

    خیلی جدی برگشت و بهش گفت: «تو دیگه هیچ خبری برام نیار!»؛ ماجرا ازین قرار بود که این همکار بخت برگشته‌مان یکی دو باری در نقش سق سیاه ظاهر شده و خیلی اتفاقی هر بار حامل اخبار بدی برای این یکی همکارمان بود. با دیدن گفت‌وگو یاد پدیده‌ی سندرم کشتن پیغام‌رسان افتادم که به موضوع انحراف ارتباطی به‌عنوان یکی از غلط‌های شناختی هم مشهور است. در این‌جا قسمتی از کتاب «هنر شفاف اندیشیدن»۱ را که در همین باره است، بازنشر می‌کنم:

  • ۰ نظر
    • پنجشنبه ۹ شهریور ۱۴۰۲

    مثل خون در رگ‌های من

    حدود یک ماهی می‌شد که در کشوی میز کارم جا خوش کرده بود، هر از گاهی تورقی می‌زدم ولی خیلی جذابیتی برایم نداشت. تا به امروز که فرصتی دست داد و با فراغ بال تمامش را خواندم. «مثل خون در رگ‌های من» تعدادی از نامه‌های احمد شاملوست به معشوقه‌اش آیدا سرکیسیان که پانزده سال پس از مرگ این شاعر جریان‌ساز با اجازه‌ی همسرش آیدا منتشر شد. جنبه‌ی احساسی نامه‌های نخست بیش از بقیه است و هر چه زمان می‌گذرد به گرمی هم‌دلانه و ماندگارتری پهلو می‌زند. از لابه‌لای نامه‌ها، گلایه‌های شاعر از ازدواج قبلی‌اش و افسوس بابت چند دهه عمر بدون شور زندگی و همراه با انبوهی از غم‌ها و حضور آیدا به مثابه نور امیدبخشی در آن وانفسا قابل مشاهده است.

  • ۱ نظر
    • شنبه ۴ شهریور ۱۴۰۲

    از یاد رفته‌ها؛ نارنجی

    دهه هشتاد مثل حالا نبود که از هر گوشه و کناری یک وب‌سایت یا صفحه و کانال بخواهد درباره‌ی فناوری بنویسد، شبکه‌های اجتماعی که آن‌چنان فعال نبودند، فیسبوک تازه داشت «فیسبوک» می‌شد! مای اسپیسی بود که ایرانی‌ها خیلی درش فعال نبودند. از اینستا و توییتر یا تلگرام و دیگر پیام‌رسان‌ها هم خبری نبود. اصولاً اینترنت دایل آپ که این قر و قمیش‌ها نمی‌شناخت! یک یاهو ۳۶۰ بود و یاهو مسنجر؛ و البته کلوپ دات کامی که آن هم با کج‌سلیقگی‌های مسئولین خدابیامرز شد. برای مایی که تشنه دانستن از فناوری‌های نو بودیم، تک و توک وب‌سایت‌هایی فعال بودند. با یک پزشک از همان سال‌ها آشنا شدم، نارنجی، وین‌بتا و وبلاگینا از دیگر سایت‌هایی بود که منبع خوبی برای مطالعه و کسب آگاهی بودند.

  • ۲ نظر
    • پنجشنبه ۱۹ مرداد ۱۴۰۲

    نقطه سر خط

    از آخرین نوشته‌ام در این وبلاگ بیش از یک سال می‌گذرد و در این مدت چه ها که بر ما نگذشت. شاید همه چیز از مرگ مهسا (ژینا) امینی آغاز شد ولی ساده‌انگاری است چنین تصوری. همه چیز هیچ وقت از یک نقطه شروع نمی‌شود بلکه از مدت‌ها پیش و قطره قطره و نقطه به نقطه جمع می‌شوند تا در جایی و زمانی سرریز شود. حوادث جوامع هیچ‌گاه تک علتی نیستند. در زمانه‌ای پر هیاهو و سیاه و سفید سخت می‌توان به اعتدال اندیشید که لازمه‌ی نوشتن است. اعتدال در میانه‌ی هیاهوها رنگ می‌بازد و قلم ناتوان نویسنده را هر بار به سمتی هل می‌دهد تا جایی که سکوت حاکم می‌شود.

    نوشتن برای ایجاد تغییر است و زمانی که امیدی برای تغییر نیست نایی هم برای نوشتن نخواهد بود. تغییر لازمه‌ی رشد هر جامعه‌ای است و جامعه‌ای که جلوی پویایی و حرکتش گرفته شود، خواه ناخواه زمانی به غلیان می‌افتد و در تکاپوی ویرانی دیوارهایی که احساس می‌کند لحظه به لحظه بیشتر به موجودیتش فشار می‌آورد.

  • ۱ نظر
    • جمعه ۱۳ مرداد ۱۴۰۲

    ابری به دشت خاطره می‌بارد

    «به سراغش رفتم. خانه‌ی سه‌طبقه‌ی خاکستری رنگ، در محله‌ای که خوب نمی‌شناسمش، واقع در شهری که بیش از هر شهر دیگری برایم آشناست؛ تهران. نزدیک خانه که رسیدم او زودتر از آنچه انتظارش می‌رفت از طبقه‌ی سوم سرش را بیرون آورده بود و با لبخند، آمدنم را تماشا می‌کرد. در را برایم زد، وارد شدم. آهسته‌تر از همیشه از پله‌ها بالا رفتم تا بیشتر به نگرانی‌ام از روند کتابش فکر کنم. چطور می‌خواهم زندگی‌اش را بنویسم؟ آیا این‌طور شروع خواهم کرد؟

    «در ۱۹ دی‌ماه سرد زمستانی سال ۱۳۱۹ در بروجرد، جان بی‌تابی به دنیا آمد؛ محمدابراهیم جعفری ...»

    و این آغاز روایتی است از زندگی محمدابراهیم جعفری، نقاش و شاعر معاصر ایرانی (۱۳۱۹–۱۸ فروردین ۱۳۹۷) در کتابی با نام «ابری به دشت خاطره می‌بارد» نوشته‌ی پرستو رجائی.

    کتاب روایتی است شیرین از کودکی تا بزرگسا‌لی مرحوم جعفری، از علاقه‌اش به بازیگری و تئاتر تا دل‌بستگی‌اش به رنگ‌ها، از آوازخوانی‌هایش در کوچه‌باغ‌ها و دل‌باختنش به دختری در همان نزدیکی‌ها تا شاعرانگی‌هایش؛ ولی «ابری به دشت خاطره می‌بارد» تنها روایت زندگی محمدابراهیم نیست، بازخوانی دوران اوج و شکوفایی هنر معاصر ایران در دهه‌ی چهل خورشیدی نیز هست. در داستان زندگی محمدابراهیم از بزرگانی چون حسین کاظمی۱، هوشنگ سیحون۲ و محسن وزیری مقدم۳ نیز می‌خوانیم. از مقاومتی که سنت‌گرایان مقابل مدرنیست‌ها داشتند و از کج‌سلیقگی‌هایی که باعث شد هنرمندانی جلای وطن کنند.

  • ۱ نظر
    • يكشنبه ۱ اسفند ۱۴۰۰

    راه‌آهن زیرزمینی

    چندی پیش مستندی از بی‌بی‌سی می‌دیدم با موضوع ربودن رنگین‌پوستان آفریقایی و انتقال‌شان به ایالات متحده به‌منظور کار در مزارع پنبه و بردگی! این مستند تنها گوشه‌ای از تجارت کثیف برده را به نمایش می‌گذاشت. اینکه چطور رنگین‌پوستان را در طبقات زیرین کشتی‌های تجارت برده جای می‌دادند و کمترین مقاومتی از سوی ایشان با سخت‌ترین تنبیه‌ها مواجه می‌شد. اینکه چطور اعضای یک خانواده از هم جدا و هر یک در «بازارهای» گوناگون بردگی به فروش گذاشته می‌شدند. چوب حراجی که بر سر هر کدام ایشان فرود می‌آمد تا در نهایت از مزرعه یا خانه‌ای سر در آورده و باقی عمرشان را به کار و کار و کار بگذرانند.

  • ۰ نظر
    • يكشنبه ۲۴ بهمن ۱۴۰۰

    این ماجرای بند جوراب عجب کابوسی بود

    مظفرالدین شاه پایش را در یک کفش کرده بود که الا و بلا باید این نشان بند جوراب را به او هم بدهند. اطرافیان به هول و ولا افتادند و هر قدر هم وزیر مختار انگلیس در ایران سعی کرد تا ذهن شاه را از نشان دور کند، مرغ شاه همان یک پا را داشت. در این گیر و دار ترس از نفوذ روزافزون روسیه در دربار قاجار بود که به یاری شاه آمده و سفیر انگلیس را با خواست او همراه نمود. طی مکاتباتی که سِر آرتور هاردینگ با وزارت امور خارجه و دولت متبوع خود داشت، خواسته‌ی مصرانه‌ی شاه را با ایشان در میان گذاشت. حال این‌طور شده بود که جناب سفیر و مظفرالدین شاه در یک طرف بودند و دربار «انگلیز» و جمعی از نمایندگان پارلمان بریتانیا و البته شاه ادوارد هفتم در طرف دیگر.

  • ۱ نظر
    • پنجشنبه ۲۱ بهمن ۱۴۰۰

    راهبرد دو ستونه در سیاست خارجی جمهوری اسلامی ایران

    سال‌ها از شعار «نه شرقی، نه غربی» که در روزهای پایانی انقلاب ۵۷ بر سر زبان‌ها افتاد، گذشته است؛ شعاری که بر سر در ساختمان وزارت امور خارجه نقش بسته و طی این چهل و اندی سال، کم نبوده وقایعی که اذهان را به آن جلب کرده باشد. آخرینِ این وقایع بحث «نگاه به شرق» و انعقاد سند راهبردی همکاری‌های جامع ۲۵ ساله با جمهوری خلق چین بود و همین‌طور سفر پر حاشیه ابراهیم رئیسی به مسکو و صحبت‌ها پیرامون تدوین یا امضای سند همکاری مشترک مشابهی با روسیه، این یکی به مدت ۲۰ سال.

  • ۰ نظر
    • چهارشنبه ۶ بهمن ۱۴۰۰