اولین شب در آشویتس
بالای تپه که رسید خورشید لحظاتی پیش از پشت خانههای روستای زادگاهش، طلوع کرده بود. خواست به همسرش اریحا و فرزندانش، الیاس، بنیامین و بنیا بگوید که رسیدیم، تمام شد، همهچیز تمام شد، ترسهایمان، ناامنیها، شکارچیهای یهود، همهچیز، ولی وقتی برگشت خانوادهاش را در میان باتلاقی دید که دستوپا میزدند، فریاد میکشیدند ولی صدایی از دهانشان بیرون نمیآمد. خواست کمکشان کند، پاهایش تکان نمیخورد، خودش هم آرامآرام در همان باتلاق فرومیرفت. توان فریاد کشیدن نداشت، هرچه بیشتر دستوپا میزد بیشتر در زمین فرومیرفت.
صدایی از پشت سرش شنید، دستی برای کمک به طرفش دراز شده بود.
- «بیدار شو رفیق، هی هادان، بیدار شو، تازه شب اولت تو آشویتسه ...»
درختان زیتون
شب بود، تاریکترین ساعت شب. هرکداممان به دلیلی از خانه و کاشانهی خود بار سفر بسته بودیم. خوب یادم نیست ۱۱ بود یا ۱۲ که به مرز رسیدیم، لحظهای ایستادیم و به پشت سرمان نگاه کردیم، جز تاریکی هیچ نبود، و البته زوزهی خستهی بادی که وحشتزده از میان جنگل خودش را به مرز میرسانید. مرد راهنما گفت: «کمی درنگ کنید.» هرگز نفهمیدم چرا. ایستادیم، ناخودآگاه چشمانمان را هم بستیم، از خستگی بود یا بیخوابی، نمیدانم. هرچه بود کمی بعد سپیدی برف را روی درختان زیتونی که با موسیقی باد به رقص درمیآمدند دیدیم، جای پاهایمان را دیدیم که گاه نزدیک به هم و گاه بافاصله روی برفها خودنمایی میکرد، پشت سرمان خاطراتمان را دیدیم، پدران و مادرانمان، تقلاها و مبارزههایمان را. همه گریستیم ...
برخی از مرز رد شدند، برخی هم مثل من نتوانستند، ماندند و دل به نجوای باد لابهلای همان درختان زیتون دادند.
.
.
.
الهام گرفته از متن «عتیق رحیمی» در کمره و کابل
پاریس بدون بازگشت
«شاید باور کنی شاید هم نه، این داستان دروغ نیست، من خودم را کشتم»
پلهها را باعجله دوتایکی کردم تا به آن اتاق برسم، در باز شد، نگاه خیرهی صادق مثل همیشه به هیچ بود، راست یا دروغ داستان چه فرقی میکند، میگفت: «خسته هستم» نگاهش کردم، نگاهم کرد، گفتم بالاخره کار خودت را کردی؟ جوابی نداد، هنوز هم باورم نمیشود، سرتاپای جنازه را برانداز میکنم، انگار با من حرف میزند؛ مثل همین دیروز که از درون آینه به من خیره شده بود، به خودم، قبل از اینکه پنجرهها را ببندم، شیر گاز را بازکنم و روی همین تخت بخوابم، میگفت: «شاید باور کنی شاید هم نه، این داستان دروغ نیست، من خودم را کشتم».
قتل در نیمهشب
همهجا از بازگشتِ قاتلِ زنجیرهای به شهر حرف میزدند. کالبدشکافیِ جنازهها مشخص کرده بود که تمامیِ قتلها بین یازده الی دوازده شب رخ داده. سکوتی وَهم انگیز، شهر را دربرگرفته بود. پیرزن با دستی لرزان برای خود قهوهای ریخت، عکسِ همسرش را در دست داشت، تیکتاکِ ساعت پاندولی به سمت نیمهشب شروع به نواختن کرد، دوازدهمین نواختش را که به صدا درآورد، پیرزن مکثی کرد، نفسی به آسودگی کشید و قهوهاش را نوشید.
هنوز فنجان قهوه در دستش بود که صدای آرامِ قدمهای سایهای مبهم، از پشتِ سر به گوش رسید.
پناهجو
از سرگذشتش که میگفت اشک در چشمانش حلقه میزد. میگفت در کشورش جنگ بود، آوارگی و مرگ بود. میگفت با پای پیاده راهی بیابان شده و اینکه مزدورانِ لب مرز با مبلغی ناچیز به گروههای جنایتکار تحویلش دادند. ابراهیم تعریف میکرد و من در تمام آن لحظات، پسرک دوازدهسالهای را تصور میکردم که چگونه به اتاقکی کثیف و دمکرده پرتش کردند، کتکش زدند و تحقیرش کردند. پسرک مو فرفری سیه چردهای را میدیدم که هنگام فرار، پای چپش تیر میخورد و لنگان لنگان راهش را ادامه میدهد. ابراهیم در گوشم زمزمه میکند و من بر تکه کاغذی مینویسم. مینویسم که در میانهی مدیترانه قایقشان چپ کرد و پس از ساعتها دست و پا زدن میان مرگ و زندگی، گارد ساحلی نجاتشان داد. مینویسم چگونه به ساحل رسید و به اردوگاه پناهجویان رفت. مینویسم ابراهیم پسرکی بود که در اردوگاه بزرگ شد، ازدواج کرد، نویسنده شد؛ و اکنون سرگذشت مهاجرتش را با چشمانی خیس زمزمه میکند و بر تکه کاغذی مینویسد، با پایی که لنگ میزند و دستانی که بوی خون و دریا میدهند.
زندگی آقای الف و خانم ب
آقای الف که با خانم ب ازدواج کرد، هرگز قصدش عشق و عاشقی نبود؛ او حتی درست و حسابی خانم ب را نمیشناخت. آقای الف همیشه طرفهای ظهر از پنجرهی آشپزخانهاش که روبهروی منزل خانم ب بود، او را میدید که با موهای ژولیده میرود سراغ یخچال و پس از لحظاتی تفکر نیمه عمیق، کیکی شکلاتی به همراه خامه برمیدارد و فراموش میکند در یخچال را ببندد! آقای الف وقتی به خانم ب درخواست ازدواج میداد در فکرش این بود که خب اگر ازدواج کند دیگر کسی به خوابیدنهای تا دیروقتش گیر نمیدهد. خانم ب وقتی به آقای الف جواب مثبت داد در فکر این بود که خب حداقل آقای الف دیگر بهش گیر نمیدهد که چقدر میخورد.
اقای الف و خانم ب همدیگر را دوست دارند، بچهها و زندگیشان را هم دوست دارند. آنها حتی یک روز در میان به خانوادههایشان در همسایگی سر میزنند؛ البته بیشتر به صرف ناهار و شام! گرچه معمولا یک بار دیگر هم در خانهی خودشان شام میخورند. آقای الف و خانم ب عاشق هم نبودند، شاید الان هم عاشق هم نباشند، شاید هم باشند، شاید هم اصلا مهم نباشد که عاشق هم باشند یا نباشند!
هنوز زندگی
اندکی جابجا شد تا نورِ چراغِ پارک به کاغدِ کهنهای که بارها و بارها خوانده و تا شده، رمقی تازه دهد، کلمهبهکلمهاش را از بَر بود، پتوی نرمی که امروز از دیوار مهربانی آن سوی خیابان نصیبش شده بود را به دورِ خود پیچید، انحنای نیمکتِ سنگی و سردِ پارک با دردِ کمرِ پیرمرد آشنا بود، کاغذِ لرزان را میان دو دست نگه داشت: «پدر، متأسفم، دیشب باز با فرهاد سرِ زندگیت اینجا با ما و بچهها، دعوا شد. میگفت باید فکرِ اینده و زندگی خودمون باشیم، فکر تربیت بچهها، تو هیچوقت ازا عتیاد پاک نمیشی پدر، لطفا وقتی برگشتیم خونه، نباش ...». با مداد ویرگولی جلوی کلمهی «برگشتیم» نوشت و ویرگولِ بعدی را خط زد. کاغذ را برگرداند و با همان دست لرزان و کرخت شده از سرما نوشت: «شصت و سه روزِ پاک، هنوز زندگی»
سلول تنهایی من
ساعت ۵ عصر روز سهشنبه؛
صدای قدمهایی را میشنوم که مثل هر روز در همین ساعت آرام آرام به سلولم نزدیک میشوند، در باز میشود و زنی با موهای بلوند، با بیتفاوتی هر روزهای رو به دیگران میکند: «۱۴۰ سال پیش در همین سلول، مردی که به جرم توهین به پادشاه به حبس ابد محکوم شده بود، با شنیدن خبر خودکشی همسرش، خودش را حلقآویز کرد. ...»
چریک
شب بود، سرد بود، پاییز یا زمستانش مهم نیست، جنگ بود، سربازان به خانهمان پا گذاشتند، پدرم ما را از خواب بیدار کرد و به حیاط پشتی برد. در بازگشتش صدای تیر آمد، صدای جیغ مادرم، خواهرم از زیرِ آبِ سردِ مردابی که درش قدم گذاشته بودیم، دستم را فشار میداد، صدای تیر دوم لابهلای دندانهایم که به هم ضربه میزدند گم شد.
پدرم چریک بود، مادرم آموزگار، خواهرم پرستار شد، برادرم سرباز؛ و من چریک ...
زخمها
- دراز بکش و راحت باش، حالا آروم چشماتُ ببند، بهم بگو چطور اتفاق میافته؟
- اصلا دکتر چرا باید این کارو کنیم؟
- نقش بازی کردن میتونه یه تکنیک مفید باشه، زود باش، من روانشناستم. چطوره اصلا اینطور شروع کنیم که ... یه شب بعدِ ساعت کاری، تو دفتر نگهت میدارم، بهت میگم همسرم منو درک نمیکنه، بهت میگم ما مثل دو تا دوستایم تو خونه، نه زن و شوهر، اینا رو هم وقتی بهت میگم که میدونم به این شغل نیاز داری.
- نه اینطوری نبود، یعنی نمیتونه باشه.
- باشه پس، ... تو بگو، چطوریه؟ باید همونجا بهت پیشنهاد خاصی بدم؟
- نه، نه، تو هنوز خیلی بیدستوپایی، نگرانی، نمیدونی داری چیکار میکنی، حتی نمیتونی چشم تو چشمم بشی.
- لابد بعدشم به حالم ترحم میکنی! اما یادت نره، هنوز من رئیستم، تصمیم با منه، میتونم وادارت کنم مال من باشی.
- اولش شاید؛ ولی زیاد طول نمیکشه، نه، بعدش میخوای که همسطحت باشم، میخوای که شانس برابر داشته باشم، موفقیت برابر.
شایدم فقط یه نیرنگ باشه تا تو رو بیشتر کنارم داشته باشم.
- نه، نه، تو منو باور میکنی، تو بهم اعتماد میکنی، حتی تسلیمم میشی، تو گذشتهی شخصی رو میبینی که ... که من وانمود میکردم هستم، شخصی که به دنیا نشون میدادم، با اعتماد به نفس، با صلابت، همهکاربلد ... ولی از درونْ هراسون، ازینکه متوسطم، ازینکه برات کم باشم، سراسیمه ازینکه نکنه زشتیهام فراریت بدن ...
- تو بخشهای زشت داری؟
- میزنمت کنار، با مردای دیگه وول میخورم، قرار میذارم ... ولی تو جوری عاشقمی که میذاری برم شادی خودمو پیدا کنم، حتی اگه تو توش نباشی
- پس ... من باید یه قدیس باشم!
- نه، نه، تو هم میشکنی، خرد میشی، مستأصلی، ناآرومی؛ اما من همهی جاهای شکستهی تو رو میشناسم، تو خودت بهم نشونشون دادی، تکتکشون رو
- پس ... زخمهای همو میبوسیم
- آره، همین کارُ میکنیم، زخمهای همو میبوسیم
خواب شیرین
سودای عشق در سر داشت
از خانه که فرار کرد
فقط چهارده سالش بود
پیدایش کردند
برش گرداندند
خانه برایش امن نبود
خسته بود
خوابید
بیتوجه به سایه سنگین داس بر سرش
چه رؤیایی دید، نمیدانم
فقط میدانم
که دیگر هیچوقت بیدار نشد.
.
.
.
به یاد رومینا اشرفی که معصومانه از بینمان رفت.
جیببُر
نگاهی به چپ، نگاهی به راست، دستش را آرام به جیب بغل کت مردی که کنارش ایستاده بود انداخت. مترو در ایستگاه توقف کوتاهی داشت، کسی متوجهش نبود ولی جز تسبیح و دستمال کاغذی چیزِ دیگری نصیبش نشد. برای ایستگاه بعدی نقشهای کشید؛ به بهانهای باید خودش را آن طرف مرد میرساند و دست در آن یکی جیبش میکرد، حتما چیزِ دندانگیری به دست میآورد. تنها یک ایستگاه تا پایان خط باقی بود، فرصتش محدود و محدوتر میشد. قطار که تکانی خورد، به سرعت خودش را از لابهلای جمعیت به آن طرف مرد رساند. باید کار را یکسره میکرد. یا چیزی برمیداشت یا همانجا مچش را میگرفتند. در یک چشم برهم زدن دستش را در جیب مرد کرد، مرد مشغول صحبت بود و میلهی قطار را سفت چسبیده بود. پسرک روی نوک پاهایش ایستاد تا قدش را بلندتر کند، دستش را تا نزدیکیهای آرنج در جیب کت انداخته بود که مرد با مهربانی از زمین بلندش کرد و گفت: «پسرم، این دیگه واسه امروز آخریشهها» آبنباتی از جیب کتش درآورد و به پسرک داد.
دزد و پلیس
تا به حال تو همچین موقعیتی گیر نکرده بودم. یا باید میکشتم یا کشته میشدم. بیمحابا به سمت هم تیر شلیک میکردیم. این که من دزد بودم و آن طرفْ پلیس، هیچ فرقی در وضعیت گندی که هر دویمان گرفتارش شده بودیم، ایجاد نمیکرد. تیرهایم که تمام شد، دستهایم را بردم بالا، پیراهن سفیدم را هم درآورده بودم و در هوا تکان میدادم. از پشتِ ماشین پلیس در بزرگراهی خلوت، هفتتیرش را سمتم نشانه گرفته بود: «روی زانو، دستها معلوم، گفتم دستها معلوم».
نگاهی به چهرهی زارش انداختم، او هم ترسیده بود، شاید فقط یک گلوله برایش باقی مانده بود، خوش قیافه بود، حدودا سی ساله، موی جوگندمی، لاغر اندام و قد متوسط. چشمکی بهش زدم. صدایش را کلفتتر کرد: «گفتم بخواب رو زمین، دستهاتو بیار پشت سر» محلش نکردم، نمیدانم چرا خندهام گرفته بود؛ حتی وقتی که صورتم روی کف اسفالت جاده مالیده میشد. عاشق شده بودم؟ شاید! لعنتی پسر بانمکی بود.
به هر حال سالها از آن روز گذشته، من دزدی را کنار گذاشتم، شایدم دزدی من را کنار گذاشت! قبلش حبسش را هم کشیدم، دو سال و بعد هم آزادی مشروط. هیچ ملاقاتی نداشتم؛ جز یک نفر، همان پلیس لاغراندام با موی جوگندمی که هر بار با کلی شکلات و شیرینی میآمد تا به من سربزند. همانی که همین حالا در حیاط خلوت با نوههایمان دارد بازی میکند.
شاه شهید
عصر روز ۱۲ اردیبهشت سال ۱۲۷۵ هجری خورشیدی، ناصرالدینشاه قاجار که آن زمان ۶۵ ساله بود و به تازگی از زیارت حرم شاه عبدالعظیم حسنی به خانه باز میگشت، سراسیمه وارد کاخ گلستان شد و شروع کرد به اتود زدن. آنقدر محو نقاشی شده بود که حضور همسر دلبندشْ انیسالدوله را هم حس نکرد. کار تابلو که تمام شد، نامش را شاه شهید گذاشت. سالها بعد، در حالی که تعداد زیادی از خانوادهها، برای تماشای نقاشیهای ناصرالدینشاه، وارد تالار آینه شده بودند، از وی دربارهی چرایی نام اثر پرسیدند. ناصرالدینشاه لبخندی زد و گفت: «آن روز قرار بود کشته شوم، بحمدالله زنده ماندم و به شکرانهاش، تمام وقتم را صرف هنر مورد علاقهام نقاشی کردم.»
داستان عشق
پدربزرگ هر وقت از مادربزرگ تعریف میکرد، میگفت اون زن زیبایی بود.
مادربزرگ میگفت زیبا؟
پدربزرگ میگفت زیباترین.
بعد مادربزرگ غشغش میخندید.
آقای همیشگی
بارانیاش را کمی که تکاند، قالیچهی کف راهروی هتل خیس شد، همان هتل همیشگی، همان راهروی همیشگی، اتاق همیشگی، همان تنهایی همیشگی. دوش گرفت و خوابید. صبح که شد تنها خدمتکار هتل از پشت در گفت: «آقا صبحونهاتون رو آوردم، بیدارین؟ ...» پاسخی نشنید، در را که باز کرد، این پردههای هراسان پنجرهی باز اتاق بودند که به سمتش آمدند. اقای همیشگی در اتاقش نبود. خدمتکار نیمچه غری میزند و به مانند روزهای پیش، اتاق را برای ورود دوبارهی او مرتب میکند. تقویم رومیزی را به تاریخ دیروز برمیگرداند و عقربههای ساعت دیواری را به چند ساعت پیش از خودکشی تنظیم میکند. او میداند که هر کسی لیاقت یک فرصت دوباره را دارد؛ حتی آقای همیشگی.
آن شب
پیرزن: رعنا لحظهی آخری که شوهرت به دریا میرفت یادته؟
رعنا: اون شب اینقدر سرد نبود.
پیرزن: حق داری، منم لرزم گرفته.
رعنا بلند شد تا باز هم هیزم داخل شومینه بریزد، هوای بیرون طوفانی بود و پنجرههای کلبهی محقرشان نای مقاومت نداشتند. ناگهان درِ کلبه باز شد و مرد ماهیگیری داخل آمد. رعنا جیغ کشید، میلههای بافتنی از دستان پیرزن به زمین افتاد ولی مرد میانسال بی هیچ واکنشی رفت و نشست پشت میز ناهارخوری، همان جایی که جعبهی موزیکال کهنه و نیمهسوختهای روی میز بود. عکسهای داخلش را یکی یکی در میآورد و نگاه میکرد. رعنا به طرف مرد ماهیگیر هجوم برد تا عکسها را از دستش بگیرد ولی حلقهی ازدواج خودش را درون جعبه دید. سوزش دستش او را متوجه انگشتانش کرد، هیچ حلقهای به انگشتان سوختهاش نبود. سراسیمه رو کرد به پیرزن، نیمی از صورت او هم سوخته بود. پیرزن آرام از جایش بلند شد و عکسی را که زمین افتاده بود برداشت. عکس سالها پیش را نشان میداد، آن زمان که اولین چوب ماهیگیری را برای پسرش خریده بود. پیرزن و رعنا سرشان را روی شانههای خیس مرد ماهیگیر گذاشتند.
پیرزن: رعنا لحظهی اخری که شوهرت به دریا میرفت یادته؟
رعنا: اون شب اینقدر سرد نبود.
پیرزن: حق داری، منم لرزم گرفته
.
.
.
با الهام از «غریبه و مه»، فیلمی به کارگردانی و نویسندگی بهرام بیضایی
پرویز و خواهرهایش
سعید و مهسا یک سالی با هم دوست بودند. آنها قصد ازدواج داشتند که سروکلهی پرویز پیدا شد. پرویز همکلاسی دوران ابتدایی سعید بود. پرویز به سعید گفت مهسا دختر خوبی هست ولی از مهسا بهتر برایش سراغ دارد. مونا خواهر پرویز دختر چاقی بود که همیشه میخواست خودش را لاغر کند. سعید و مونا خیلی زود ازدواج کردند و اکنون زندگی شادی دارند. مهسا هم بعد از ماهها ناراحتی با آرش آشنا شد. آنها در همان نگاه اول فهمیدند که برای هم ساخته شدهاند. آرش نوازنده هست و چند روزی میشود که به همراه گروهش در یکی از هتلهای استانبول اقامت دارند. همان هتلی که پرویز و خواهر دیگرش ماندانا به تازگی اتاقی را در مجاورت اتاق ارش و گروهش رزرو کردهاند.
تصمیم جواد
بچهها به دنیا میآیند، بزرگ میشوند، ازدواج میکنند و بچهدار میشوند. بزرگترها میروند و جوانترها باقی میمانند. قرنهاست که این قانون طبیعت برای حفظ نسل بشر بوده؛ تا اینکه فقط جواد ماند و چند دختر دم بخت دیگر. جواد از هیچکدامشان بدش نمیآید ولی میلی هم به ازدواج ندارد. گاهی میگوید تفاهم ندارند و گاهی میگوید به عشق در نگاه اول معتقد است. حالا تداوم نسل بشر به تصمیم جواد بستگی دارد.
تیرِ خلاص
- مطمئنی نمیخوای مثل بقیه چشمبند ببندی؟
- آره، حرفشم نزن
- باشه، هرطور راحتی؛ جوخهی آتش بهخط، آماده برای آتش … گوش به فرمان من … آتش
افسرِ جوان بالای سرِ جنازهی نیمهجانِ افتاده کنارِ دیوار، ایستاد، هنوز بهزحمت نفس میکشید، کُلت کمریأش را درآورد، به چشمانِ بازش خیره شد، نوکِ لولهی کُلت را به سمتِ پیشانیاَش نشانه گرفت، صدای تیرهای خلاص یکی پس از دیگری به گوش میرسید، لحظهای مکث کرد، به چشمانِ بیرمقش خیره شد، دستِ لرزانش توانِ این کار را نداشت، پا چرخاند و رفت سمتِ میدان ۲۴ اسفند، خیابان شاهرضا، کوچه سعید، دبیرستان انوشیروان دادگر، کلاس سوم ب، میز دوم، آن طرفِ میز، کنارِ دیوار، حمید کتاب و دفترش را از زیر میز برمیداشت، گفت: «چرا دیر کردی مهران؟ ناظم الآن اومد گفت آقای حسنی نمیاد آروم وسایلتونو جمع کنید برید خونه». صدای همهمهی بچهها قاطیِ صدای بههم خوردنِ میزونیمکتها آرام از درِ کلاس بیرون رفت و محو شد، قدمهای ناظم که با خطکش چوبیاَش کنارِ در ایستاده بود تا مطمئن شود همه از کلاس بیرون رفتهاند، دور و دورتر شد. حمید ماند و مهران، پوزخندِ بیرمقش را روانهی نگاهِ نگرانِ مهران کرد: «بالأخره وقتش رسید؟» دستِ لرزان مهران را با دو دستش محکم گرفت، بلند کرد، انگشت شصتِ مرددش را روی ماشه چسباند، به چشمانِ خیسش خیره شد، مهران گفت: «لعنتی، چرا نذاشتی چشم بندتو ببندن؟»
صدای خستهی حمید از لای لبهای خونین و خاکآلودش بهزحمت به گوش میرسید: «مهران نریم خونه، خیلی زوده ...»
و صدای آخرین تیرِ خلاص، سکوتِ کثیفِ معطلماندهی فضا را شکافت.
عزادار
برای دقایقی دست از کار کشید و دستش را آرام بر سینهاش میزد. بغض گلویش را میفشرد، گرسنگی نیمروزه از یادش رفته بود و تنها نگاه معصومش را به دستهی عزاداری دوخته بود که بیتفاوت از مقابلش میگذشت. امشب هم به رسم سالیان گذشته، دسته عزاداری علی اصغر، همراه با سروصدای طبل و سنج و ناله و زاری زنانی که همچون تودهای سیاه به دنبالش در حرکت بودند، از خیابان گذشت.
صدای زمخت مرثیه خوان که مرثیه علی اصغر را با سوز و گداز خاصی هم میخواند، دور و دورتر و سپس محو شد.
و باز سکوت سنگین شب ماند و سوز سرمای نسیمی که آرام از کنار جعبهی کهنهی پسرک میگذشت و صورت کرخت شده از سرمایش را میبوسید.
و باز علی اصغر ماند و دستان سیاه واکسیاش که هنوز بر سینه میزد.
دو تا دروغ یکی راست
«اول اینکه رضایتم به ازدواج از روی اجبار خانواده بود؛ ولی خب بعد از تو خوشم آمد!
دوم اینکه فرزندمان از تو نیست، البته مایل نیستم بیشتر این مسئله را باز کنم!
و سوم اینکه هنوز هم بهمانند اولین باری که دیدمت عاشقت هستم.
خب، حالا بگو کدام راست است و کدام دروغ؟»
مرد فکر میکرد به تمام ریزهکاریهای بازی همسرش آشناست، دستی بر ریش کمپشتش که به سفیدی گراییده بود کشید، پوزخندی زد و همینطور که از پشت میز ناهارخوری برمیخاست تا برای خودشان چای بریزد با اطمینان خاطری مثالزدنی گفت: «اولی و دومی دروغ، سومی راست»
لیوانِ چای داشت لبریز میشد که از پشتِ سر، صدای توأم با شیطنت همسرش آمد:
«بازهم باختی ...»