دیروز فرصتی دست داد تا رمان «چراغها را من خاموش میکنم» را بخوانم. آخرین باری که رمانی را یکروزه تمام کرده باشم یادم نیست؛ جز همین دیروز که یک نفس از ابتدا تا به آخرش را خواندم. شاید نوشتن از کتابی که به چاپ صدم رسیده کمی عجیب باشد، اینکه بخواهم دربارهی داستان و شخصیتهایش بنویسم. اینکه بگویم داستان دربارهی زنی است به نام کلاریس که به علت استخدام شوهرش در صنعت نفت ابادان، چندین سال است که ساکن آنجا شده. کلاریس داستان بسیاری از زنهاست که پس از ازدواج و مشغول شدن به کارهای روزمره، آنی به خود میآیند و میبینند که تمام و کمال در خدمت خانه و روزمرگیهایش شدهاند. برنامهای روزانه و بدون کمترین مجالی برای اندیشیدن، برای استراحت و فراغت. مجالی که بتوان به علایق خود رسید؛ چون تمام این فرصتها به دیگران اختصاص داده میشود؛ به شوهر و فرزندان، به همسایه، به دوستانی که شما را به خاطر شوهرتان میشناسند، به مادر و خواهر و دیگر اعضای خانواده، به مهمانیهای بیخودی با تمام صحبتهای بیخودی دیگرش؛ و این تویی که در تمام این مدت ایستادهای آماده به خدمت، برای دیگران. جای خالی «خود» روزبهروز عمیق و عمیقتر میشود تا آنکه دیگر تحملی برایت باقی نمیگذارد.
«چراغ ها را من خاموش میکنم» داستان کلاریس هست و نیست؛ هست چون کلاریس شخصیت اولش است و تمام رخدادها پیرامون وی در جریان. داستان کلاریس نیست چون داستان دیگران است، دیگرانی که بیتوجه به یک انسان، بیتوجه به یک مادر، به یک زن با تمام زنانگیهایش، مشغول به خود هستند. داستان به زیبایی از زاویه دید کلاریس روایت میشود. از روزمرگیها و حس خلأیی که هر روز دارد بزرگ و بزرگتر میشود و بهناگاه مردی وارد داستان میشود که زن را میبینید، میشنود و حس میکند. تمام ناراحتیهای دیروز بر سرت آوار میشود با این تفاوت که این بار آگاهانه. روزت را که مثل روزهای دیگر شروع میکنی صدایی درونت نهیب میزند که بس است. میخواهی سنتشکنی کنی و برای خودت زندگی کنی، نه همهاش، شده قسمتی.
شاید در ابتدا فکر میکنیم که کلاریس در دو راهی عشقی ممنوع و تعهدات اجتماعی و خانوادگیاش گیر افتاده ولی «چراغها را من خاموش میکنم» از این دو راهی فراتر میرود. اگر از دو راهی دم میزنیم این دوراهی پیرامون کلاریس و خود کلاریس است. یکی در خانواده، در خدمت خانواده، و فراموشی خود؛ و دیگری زنی که میخواهد گاهی هم که شده برای خودش زندگی کند، تکوتنها.
در داستان از قصههایی میخوانیم که کلاریس برای دو فرزندش ارمینه و آرسینه میخواند. با خودم میاندیشم که اگر بخواهم داستان کلاریس را برای کسی تعریف کنم، چه میگویم. شاید اینطور باشد:
«یکی بود یکی نبود، دخترک بلند قدی بود که در یک مهمانی دوستانه، عاشق پسری هم قد و قوارههای خودش میشود. چند شب بعد در مسیر خانه پسرک را جلوی راهش میبیند، باهم حرف میزنند، به هم دل میبازند و خیلی زود ازدواج میکنند. پسرک سودای سیاست در سر دارد، چندان دلبستگیای به مادیات ندارد، ولی کلاریس را دوست دارد، به شیوهی خودش. با هم از تهران به جنوب گرم و شرجی نقل مکان میکنند. دخترک روزبهروز و قدم به قدم بزرگ میشود. بچهدار میشود. اول یک پسر و بعد دو قلوی دختر. هر روزش میشود کار و کار؛ تا آنکه خسته میشود؛ هم از کار و هم از خودش، از زندگی. کلاریس قصهی ما به خودش فکر میکند، به علایق و آرزوهایش، به سالهایی که از پیش چشمانش در یک چشم بر هم زدن گذشتند تا بدین جا رسیدند که تمام آنچه برای دیگرانش گذاشته، رنگ میبازند، و خستگی پر رنگ میشود. مردی از ناکجاآباد سر راهش ظاهر میشود، که گل نخودیهای روی طاقچهی آشپزخانهاش را میبیند، مردی که به طرح پردههای خانهاش توجه نشان میدهد، کسی که از کتابهایش میگوید و میشنود، ساعتها. دخترک نمیداند او به مرد دل بسته است یا مرد به او. این ندانستن از جنس ناآگاهی نیست، بلکه بیشتر به خودآگاهی میزند؛ تا جایی که حضور مرد برایش بهانهای میشود تا به گذار از خستگی فکر کند، عمل کند. ...»
...
«چراغها را من خاموش میکنم»
زویا پیرزاد
نشر مرکز
چاپ صدم، قیمت ۲۸۵۰۰ تومان