لوکاسْ معلم مهدکودکی که عاشق کودکان است، به ناگاه با اتهام آزار جنسی مواجه میشود. اتهامی برآمده از یک دروغ! کلارا همان دختربچهای که این اتهام را به لوکاس نسبت داده، از وضعیت خانوادگی مناسبی برخوردار نیست. پدر و مادری درگیر در مشاجرههای هر از گاهی و برادر ابلهی که تصویر آلت مردانه را در فیلمی مستهجن به خواهرش نشان میدهد. تئو پدر کلارا از دوستان صمیمی لوکاس است و به قول خودش با یک نگاه به چشمش میفهمد که راست میگوید یا دروغ! کلارا در عالم کودکانهاش عاشق لوکاس میشود ولی زمانی که این ابراز علاقه با پاسخ متقابل مورد انتظارش همراه نمیشود، تخیل شرور کودکانه وارد عمل شده و خط بطلانی میزند بر این نظر که «حرف راست را باید از کودک شنید!»
«نخستین سنگ بنا در ایجاد جوامع انسانی، ارزشهای اجتماعی هستندکه با پشتیبانی وجدان عمومی، حافظ ساختار و شاکلهی هر جامعه میباشند.» (کافی انارکی، ۱۳۹۵: ۲۵) اما این ارزشها خود امور برساختهای هستند که در نبود ناظر قدرتمند بیطرف، به راحتی میتوانند به فساد کشیده شوند. پیشتر در یادداشتی از فیلم «روبان سفید» نوشته بودم، آنجا که کودکان نهتنها دروغ میگفتند بلکه دست به فجیعترین جنایات هم میزدند ولی فصل مشترک شکار و روبان سفید، نوع برخورد جامعه با حقیقت است. جامعه نمیخواهد از ارزشهای خودساختهای که با هویتش عجین شده، دست بکشد. این هویت نه برآمده از عدالت بلکه ناشی از حصار ترسی است آغشته به دروغ؛ دروغهایی که طی زمان مستحکمتر هم شدهاند.
توجه: در ادامه احتمال اسپویل فیلم (افشا شدن پایان فیلم) وجود دارد!
امیل دورکهایم میگوید: «هر جامعه یک اجتماع اخلاقی است» و بنا بر نظر هربرت اسپنسر، فیلسوف و جامعهشناس انگلیسی، جوامع ابتدایی انسانی که از هویت همگون بدوی برخوردار بودند، بنا بر تکامل طبیعی به سمت ناهمگونی پیچیده سوق یافتهاند. «با گذشت زمان و گذار جامعه از حالات بدوی و سنتی به شرایط مدرن، با پیدایش شتابندهی تنوع مشاغل و تقسیم کار، تفاوتهای شغلی و اجتماعی اعضای جامعه افزایش یافته و این تمایزات، ضرورت تأمین نیازهای فردی و جمعی بشر در ایجاد رفاه و امنیت اجتماعی میباشند. به عبارت دیگر در یک جامعهی مدرن، هر یک از اعضا با انجام یک رسالت حرفهای، از قبیل مشاغل آموزشی، تجاری، قضایی و غیره در سامان بخشیدن به همبستگی اجتماعی، مشارکت عملی مینمایند. در این رهگذر با کمرنگ شدن شباهتهای موجود بین افراد، با پیشرفت و توسعهی عمومی جامعه، همبستگی بین اعضا، قدم به قدم از حالت بدوی و مکانیکی دور شده و در یک اجتماع ناهمگون، به تدریج تبدیل به یک همبستگی کاملا پیچیده و سازمانیافته میگردد. (همان: ۲۸)
در شرایط پیدایش چنین تفاوتهایی، اعضای هر جامعه میبایست برای حفظ بقا، در نوعی وابستگی متقابل، ارزشهای هنجاری را با شرایط و نیازهای زندگی مدرن، هماهنگ سازند. بر همین اساس واکنش جامعه به یک جرم، دیگر همچون جوامع بدوی مبتنی بر رویکردهای انتقامجویانه و سرکوبگر نخواهد بود؛ این در حالی است که در فیلم شکار، با جامعهای مواجهایم که گرچه در قرن بیستویکم زیست میکند ولی ماهیت رفتارش همچون قبایل بدوی و دوران پیشا دولت است؛ واکنش ایشان به یک جرم (احتمالی)، خشن و از سر انتقامجویی است؛ و نه ترمیمی.
در عین حال «شکار» فیلمی به شدت حامی حقوق حیوانات است. در این فیلم گوزنهایی را میبینیم که صرفا برای تفریح و بر اساس یک سنت کهن مردسالارانه شکار میشوند. سگی را میبینیم که بیگناه، قربانی خشونت جامعه نسبت به صاحبش میشود. با این حال فیلم بیش از آنکه به دنبال ارائه و ابراز مستقیم این نقش باشد، آن را به روح یک شهر گره زده و از جامعهای که (به ظاهر) دوستان تشکیلش دادهاند، شکارچیانی بیرحم میسازد.
زمانی که این جامعه با اتهامی هولناک چون آزار و اذیت جنسی کودکان مواجه میشود، به جای آنکه دست به تحقیق بزند، همچون اعضای یک کو کلاکس کلن، منسجم شده و علیه فرد متهم متوسل به خشونت میشود. خشت خشت این خشونت از گذشتهها در اذهان ناخودآگاه جامعه شکل گرفته و فقط در برهههایی به صورت ذهنی، کلامی یا خشونت عریان فیزیکی نمود پیدا میکند. حتی زمانی که نهاد قانونی و موجهی همچون پلیس به بیاعتباری ادعاهای دروغ کودکان علیه معلم اذعان میکند، باز هم جامعه از «شکارش» دست برنمیدارد.
جامعه نیاز به یک قربانی دارد و میل ندارد که این قربانی، آداب و سننش باشد، جامعه نمیخواهد نسبت به ارزشهای خودساختهاش عقبنشینی کند؛ اگر هم گامی به عقب بردارد، نه برای تجدید نظر و اصلاح خود، که برای انتقامی موذیانهتر است، درست به مانند بخش پایانی فیلم. یک سالی از آن اتفاقات تلخ گذشته و اینطور به نظر میآید که جامعه اشتباهش را پذیرفته ولی در ادامه میفهمیم که هیچ چیزی تغییر نکرده.
در جریان مراسمی نمادین و البته با ماهیتی «بدوی و خشن»، به پسر لوکاس تفنگی هدیه میدهند و به قول خودشان «مرد شدنش» را جشن میگیرند. مرد شدنی که مترادف شده با خشونت، با شکار. پس از جشن که مردان شکارچی به جنگل میروند، ماهیت حقیقی جامعه خودش را عریان نشان میدهد. دوستان و همشهریهایی که تا همین چند دقیقه پیش به سلامتی هم مینوشیدند و خوش و بش میکردند، اکنون تفنگ بر دوش و در سکوتی مرموز، دنبال شکار خود میگردند. در سکانس پایانی فیلم میبینیم یکی از شکارچیانی که چهرهاش واضح نیست تیری به سمت لوکاس شلیک میکند، تیر به تنهی درخت اصابت کرده و لوکاس هراسان و بهتزده بر زمین میافتد.
جامعهی خشن بدوی، نسبت به ارزشهایش مماشات ندارد. در این جامعه، خشونت همواره بازتولید شده و تفنگ از نسلی به نسل دیگر منتقل میشود. در این بین تنها نقش قربانیهاست که تغییر میکند، گوزنها، سگها و گاهی هم انسانها ... .
...
پینوشت:
- کافی انارکی، سعید، «درآمدی بر جامعهشناسی حقوق بینالملل»، چاپ دوم، تهران: انتشارات خرسندی، ۱۳۹۵.
- در نگارش متن از یادداشت سعید احمدی پویا در شماره ۲۶۹۸ روزنامه اعتماد مورخ ۲۰ خرداد ۱۳۹۲ با عنوان «شکار یک شهروند به دست شهر» نیز بهره گرفته شده است. (لینک یادداشت)