لوکاسْ معلم مهدکودکی که عاشق کودکان است، به ناگاه با اتهام آزار جنسی مواجه میشود. اتهامی برآمده از یک دروغ! کلارا همان دختربچهای که این اتهام را به لوکاس نسبت داده، از وضعیت خانوادگی مناسبی برخوردار نیست. پدر و مادری درگیر در مشاجرههای هر از گاهی و برادر ابلهی که تصویر آلت مردانه را در فیلمی مستهجن به خواهرش نشان میدهد. تئو پدر کلارا از دوستان صمیمی لوکاس است و به قول خودش با یک نگاه به چشمش میفهمد که راست میگوید یا دروغ! کلارا در عالم کودکانهاش عاشق لوکاس میشود ولی زمانی که این ابراز علاقه با پاسخ متقابل مورد انتظارش همراه نمیشود، تخیل شرور کودکانه وارد عمل شده و خط بطلانی میزند بر این نظر که «حرف راست را باید از کودک شنید!»
«نخستین سنگ بنا در ایجاد جوامع انسانی، ارزشهای اجتماعی هستندکه با پشتیبانی وجدان عمومی، حافظ ساختار و شاکلهی هر جامعه میباشند.» (کافی انارکی، ۱۳۹۵: ۲۵) اما این ارزشها خود امور برساختهای هستند که در نبود ناظر قدرتمند بیطرف، به راحتی میتوانند به فساد کشیده شوند. پیشتر در یادداشتی از فیلم «روبان سفید» نوشته بودم، آنجا که کودکان نهتنها دروغ میگفتند بلکه دست به فجیعترین جنایات هم میزدند ولی فصل مشترک شکار و روبان سفید، نوع برخورد جامعه با حقیقت است. جامعه نمیخواهد از ارزشهای خودساختهای که با هویتش عجین شده، دست بکشد. این هویت نه برآمده از عدالت بلکه ناشی از حصار ترسی است آغشته به دروغ؛ دروغهایی که طی زمان مستحکمتر هم شدهاند.