حدود سه سال پیش بود که کتاب «شور زندگی؛ ماجرای زندگی ونسان ونگوگ» اثر ایروینگ استون را از قفسهاش در کتابخانه برداشتم تا مطالعه کنم؛ کتاب سخت پیش میرفت و هیجانی در من ایجاد نمیکرد؛ در این بین ایرادات ویراستاری و ترجمه هم مزید بر علت شده بود. کتاب را کنار گذاشتم ... زمان گذشت تا همین یکی دو ماه پیش که مجدد از کنج امنش بیرون آوردم! با تجربهای که از مطالعهی قبلی داشتم، این بار سرسختی بیشتری برای خواندنشم به خرج دادم، ده بیست صفحه را سریع جلو رفتم، تا صفحه پنجاه و شصت و باز هم وقفهای کوتاه ایجاد شد. پس از دو سه هفته مجدد ادامه دادم و این بار دیگر روایت داستانی شکل گرفته بود و این خود داستان بود که خواننده را به دنبالش میکشید. یک سوم پایانی کتاب را در عرض دو روز خواندم، زیبا بود، حظ بردم، غمگین شدم ولی به آن شوری که از لابهلای داستان به بیرون میسرید میارزید.