بعضی سکانس‌ها هستند که حتی پس از پایان فیلم، حس و حال عمیق‌شان تا مدت‌ها با شما باقی می‌ماند، صحنه‌هایش در ناخودآگاهتان ثبت می‌شوند و هر از گاهی در ذهن‌تان مرورشان می‌کنید. نمی‌دانم فیلم جاذبه (Gravity 2013) را دیده‌اید یا خیر، فیلمی به کارگردانی آلفونسو کارون، با بازی جرج کلونی و ساندرا بولاک؛ نمی‌خواهم درباره‌ی فیلم یا نقدهایش بنویسم بلکه فقط می‌خواهم از حس عمیق تنهایی در یکی از صحنه‌هایش بگویم.

! هشدار: در ادامه قسمتی از داستان فیلم بازگو (اسپویل) می‌شود.

تنهایی، تنها شدن و تنها ماندن، موضوعی است که دست‌مایه آثار ادبی و هنری بسیاری قرار گرفته است، اینکه حس و حال تنهایی رعب‌آور است یا حزن‌آلود، به شخصیت و روحیات خودمان بستگی دارد؛ برای من حس تنهایی هم ترسناک است و هم غمناک؛ در فیلم جاذبه صحنه‌ای است که مت کوالسکی (فضانوردی با تجربه با بازی جرج کلونی) گیره‌ی طنابی را که آن سرش به فضانوردْ رایان استون (با بازی ساندرا بولاک) متصل است، جدا می‌کند تا جان رایان را نجات دهد ولی این کار باعث می‌شود خودش با سرعتی ثابت به فضای تاریک بی‌انتها پرتاب شود، یکه و تنها، تنهای تنهای تنها.


این حجم از تنهایی و تنها شدن در ماورای زمین و در فضای بی‌انتهای کهکشان، برای من لمس عمیق‌ترین حس تنهایی بوده است. چه موقع تماشای آن صحنه و چه پس از آن، مدام این سؤال در ذهنم تکرار می‌شود که در آن لحظات تنهایی، به چه فکر خواهم کرد؟ و پاسخ هر بار چیزی نبوده مگر همین روزمرگی‌ها و البته تصویری روشن از مادرم که حدود ساعت ۹:۳۰ الی۱۰ صبح، چرخ خرید دستی‌اش را گرفته و به خواربار فروشی می‌رود؛ به همین سادگی. تصور این‌که منْ یکه و تنها در فضای بی‌انتها هستم و هیچ امکان بازگشتی به زمین ندارم و در همان لحظه در جایی از زمین، مادرم، مثل همیشه، آرام و متین، قدم بر می‌دارد، غمگینم می‌کند.
همین حالا که به آن صحنه فکر می‌کنم چیزهای دیگری هم به ذهنم می‌آید، کوچه‌ای که هر از گاهی ماشین از جلویش رد می‌شود، آفتاب گرم و روشنی که می‌آید و سایه‌های کج و معوجی که به دنبالش می‌روند، بچه‌هایی که بازی می‌کنند، خواهرم که نقاشی می‌کشد؛ و لیلایی که حدود هفت الی هشت غروب از دفتر کارش خارج می‌شود. مردمی که زندگی می‌کنند، همان‌هایی که آشناهایم هستند، همین روزمرگی‌هایی که شاید خیلی به چشم‌مان نمی‌آید و حتی بسیاری از اوقات گله‌مندشان می‌شویم، در آن لحظه‌ی عمیق تنهایی و دل‌تنگی، زیبایی و حرارت زنده بودن همین‌ها بیش از پیش جلوه‌گری می‌کند.
تصور تنهایی آن صحنه از فیلم من را غمگین می‌کند ولی باعث می‌شود که قدر همین چیزهای دم دستی و به اصطلاح روزمرگی‌ها را بیشتر بدانم، قدر و ارزش آنانی که دوست‌شان دارم، آنانی که دوستم دارند ... .