چند ماهی می‌شود که خواننده وبلاگ سوداد هستم، نویسنده‌اش دانشجوی دکتری اخترفیزیک در هاروارد است که اصالت افغان دارد؛ بیشتر از روزمرگی‌ها می‌نویسد، گاهی هم از گذشته، نوشته‌هایی ساده و بی‌اغراق. امروز که پست جدیدش را می‌خواندم توجهم بیشتر معطوف نام سوداد شد؛ سوداد یعنی چه؟ جست‌وجویی در اینترنت کردم و به ریشه‌ی پرتغالی این واژه برخوردمدر ویکی پدیای فارسی راجع به معنی سوداد نوشته شده: «واژه‌ی عمیقی در فرهنگ و زبان پرتغالی است و به معنای نوعی حالت روحی و حس نوستالژی، اندوه، دل‌تنگی و دل‌گرفتگی از نبودن فرد یا متعلقی که دیگر احتمالاً هیچ‌گاه برنخواهد گشت. یک نوع اندوه و آسودگی خاطر توأمان به‌جهت مطمئن شدن از هیچ وقت بازنگشتن فرد» و در ادامه نوشته شده: «پرتغالی‌ها عقیده‌ دارند که درک عمق این واژه تنها برای افراد پرتغالی‌زبان مقدور است. به همین دلیل اغلب در سایر زبان‌ها، واژه‌ای معادل سوداد قرار نمی‌دهند و آن را به همان‌گونه می‌خوانند و می‌نویسند

در ویکی پدیای انگلیسی اطلاعات بیشتری درباره‌ی این واژه نوشته شده، از جمله اینکه: «احساس دائمی غیبت، غم و اندوه چیزی که از دست رفته، یک حالت عاطفی از اشتیاق مالیخولیایی یا عمیقاً نوستالژیک برای معشوق یا چیزی که غایب است، افسوس ناشی از این واقعیت که معشوق دیگر هرگز باز نخواهد گشت، یادآوری احساسات، تجربه‌ها، مکان‌ها یا رویدادهایی که زمانی منجر به شادی یا اشتیاق می‌شدند»؛ به پیشینه‌های تاریخی یا مرورهای ادبی و هنری سوداد اشاره می‌کنند، هر کس از ظن خود معنی‌اش می‌کند و مشترک در همه‌ی آن‌ها، یک چیز: غم نبود آن کس که باید می‌بود.

برخی از واژه‌ها را نمی‌توان از زبانی به زبان دیگر برد ولی با کمی آسان‌گیری شاید بتوان مشابه‌هایی برای‌شان پیدا کرد؛ از همین جمله است واژه‌ی «آوومبوک» که بین بومی‌های پاپوآ گینه نو رایج است.

هنگامی که مهمان‌هایشان از پیششان می‌روند، آن‌ها نیز یک حالت سنگین و خلأ خاص را احساس می‌کنند. خلأ یک حضوری که دیگر نیست. خلأ خانه‌ی خالی و ساکت، این زمان است که بی‌حوصلگی آغاز می‌گردد و همه‌چیز بی‌معنا به نظر می‌رسد. نمی‌توانند کارهای همیشگی‌شان را نیز به خوبی انجام بدهند. آن‌ها می‌گویند که آوومبوک دقیقا سه روز طول می‌کشد. مهمان‌ها، هنگام رفتن، برای این‌که سبک‌تر بتوانند سفر کنند، یک سنگینی از خود به جا می‌گذارند. شبیه یک مه. این مه در هوا می‌ماند و این حس آوومبوک را به آن‌ها می‌دهد. به همین خاطر به محض این‌که مهمانشان می‌رود، کاسه‌ای را از آب پر کرده و آن را در شب نخست رفتن مهمان، در خانه می‌گذارند. در طول شب، آب، مه را جذب می‌کند. فردا صبح، زودتر از همیشه بیدار شده و در مراسمی خاص، این آب را به پای درختان می‌ریزند تا زندگی عادی را دوباره از سر گیرند.۱

ولی بیش از آوومبوک، تاسیان در گویش گیلکی است که همان حال و هوای سوداد را دارد. تاسیان غم و اندوه ناشی از خالی ماندن جای معشوق یا عزیزی است که به حضورش عادت کردی؛ وقتی که دل‌تنگ بودن آن عزیز هستی و دل و دماغ کاری نداری؛ تاسیان همان حس غروبی است که هم دوست داری تنها باشی و هم از تنهایی‌ات گریزان، حسی که تو را به سکوت وا می‌دارد، کلمه‌ای به دهان نمی‌آید و این تنها خاطره است که همچون مه اطرافت را پر می‌کند، از یک سو یاد آن معشوق و از سوی دیگر نوای زندگی و تو یکه و تنها در میانه‌ی این دو، نه می‌توانی از یاد معشوق بکاهی و نه از زندگی و روزمرگی‌هایش جا بمانی، تاسیان را باید زیست، باید تجربه کرد تا به معنایش پی برد، تاسیان حس و حال مادری است از دوری فرزندش، تاسیان حس و حال آن خانه‌ای است که به تازگی عزیزی از بین‌شان رفته، تاسیان حس مشترک میان خانه است و انسان، میان محیط اطراف و تو؛ وقتی خانه تاسیان است، خانه هم زندان توست و هم سنگ صبورت، هم بی‌قرارت می‌کند و هم قرار توست.

با دل‌آرامی مرا خاطر خوش است     .....      کز دلم یک‌باره برد آرام را

برخی از واژگان معناپذیر نیستند، یا شاید معنا دارند ولی معنایش در حدود کلمات قرار نمی‌گیرند، معنایشان بی‌قراری است و چگونه می‌توان بی‌قراری ها را قراری داد!

خانه دل‌تنگِ غروبی خفه بود
مثلِ امروز که تنگ است دلم.

پدرم گفت چراغ
و شب از شب پُر شد
من به خود گفتم یک روز گذشت
مادرم آه کشید
زود برخواهد گشت.

ابری آهسته به چشمم لغزید
و سپس خوابم برد.
که گمان داشت که هست این همه درد
در کمینِ دلِ آن کودکِ خُرد؟

آری آن روز چو می‌رفت کسی
داشتم آمدنش را باور
من نمی‌دانستم
معنیِ هرگز را
تو چرا بازنگشتی دیگر؟

آه! ای واژه‌ی شوم!
خو نکرده است دلم با تو هنوز
من پس از این همه سال
چشم دارم در راه
که بیایند عزیزانم، آه!

هوشنگ ابتهاج (سایه)، تاسیان، آبان ۱۳۷۵

...

۱. از وبلاگ امیر محمد قربانی +