هیچ پدیده ای اخلاقی نیست بلکه ما آن را اخلاقی تفسیر می‌کنیم. «فریدریش نیچه»

سال ۱۹۱۴، روستایی دور افتاده در شمال آلمان؛ قتل مرموز زن یکی از دهقانان، سقوط پزشک روستا از اسب بر اثر تله‌ای که بر سر راهش گذاشته‌شده، ربودن پسر ارباب ده و تحقیر و کتک زدنش، شکنجه و آزار جسمی یک کودک عقب‌مانده ... این‌ها تنها برخی از اتفاقاتی است که در این دهکده‌ی ساده و به ظاهر زیبا رخ می‌دهد. هیچ‌کس از دلیل یا مسبب این اتفاقات خبری ندارد. نه اهالی روستا و نه پلیس. راوی داستان صدای معلم دهکده است که اکنون بعد از سال‌ها پیر و فرتوت شده.

هشدار: احتمال اسپول شدن فیلم وجود دارد!

نظام تربیتی توأم با آموزه‌های مذهبی در این دهکده سفت و سخت است، کودکان در مقابل والدین خود به سان سربازانی هستند در پیش فرماندهان. هر رفتار آنان که خارج از مدار قدرت بزرگان فرض شود، فورا با تنبیه خشونت‌آمیز چه روحی و چه جسمی مواجه می‌شود. جامعه‌ای در دو رنگ، سیاه و سفید، آنچه بینابین قرار می‌گیرد، منزوی می‌شود یا ناپدید. معصومیتی که جز نمادی از آن باقی نمانده، روبانی سفید. نمادی که جای اصل را می‌گیرد، اگر معصومیتی باشد چه نیاز به نمادش؛ و داستان میشاییل هانکه، داستان فقدان پاکی‌هاست زیر سیطره‌ی قدرتی که از درون فاسد شده.

آنکه قدرت دارد، ستم می‌کند و آنکه زیردست قرار می‌گیرد، در فرصت انتقام. قدرت میان افراد این دهکده دست به دست می‌شود، گاهی در دستان ارباب، گاه کشیش و گاه کودکان. کودکانی که تا نیمه‌های فیلم صرفا شاهد رویکردی انفعالی از آنان هستیم ولی رفته‌رفته نقاب از چهره‌شان کنار می‌رود و با هولناک‌ترین زشتی‌ها در پس این چهره‌های معصوم مواجه می‌شویم. نهایت زشتی رفتار کجاست؟ ازار جنسی یک زن؟ شکنجه‌ی کودک ناتوان ذهنی؟ به آتش کشیدن اموال دیگران؟ نهایتی برایش متصور نیستیم، شاید چون نهایتی نیست؛ نهایت متعلق به دنیای مطلق‌هاست، در نسبی‌گرایی‌های اخلاقی جایی برای حد و مرز نیست.

پس از پایان هر جنگی، همواره این سوال میان بازماندگان و آیندگان، سینه به سینه نقل می‌شود که چه شد که جنگ شد؟ عموما در پاسخ به رخدادهایی اشاره می‌شود که اثری مستقیم و بلاواسطه بر شعله‌ور شدن جنگ دارند؛ ولی باید دقیق‌تر نگاه کرد. جنگ‌ها نه از حنجره‌ی سیاستمداران یا لوله‌ی تفنگ خرابکاران بلکه از جایی شروع می‌شود که آن‌قدر جلوی چشمان‌مان بوده که دیگر نمی‌بینیمش، از خانه‌ها، از عبادت‌گاه‌ها. نفرت‌پراکنی‌ها نه از سروده‌های خشن سربازان بلکه می‌تواند از دهان کشیش‌هایی بیرون بیاید که کودکان را غسل می‌دهند، سربازان آینده‌ی جنگ‌ها.

هانکه، این فیلسوف سینما در روایت داستانی‌اش از اخلاق می‌گوید ولی زشتی را نشان می‌دهد، از معصومیت می‌گوید ولی ناپاکی‌ها را نشان می‌دهد، از کودک می‌گوید ولی سربازها را نشان می‌دهد. دنبال ریشه‌های فاشیسم می‌گردید؟ به جای سخنرانی‌های هیتلر و موسولینی، موعظه‌های کشیش‌های محلی را بشنوید و روابط قدرت میان جوامع کوچک را جست‌وجو کنید.

«روبان سفید» جایزه ی نخل طلای کن سال 2009 و جایزه ی بهترین فیلم خارجی جشنواره گلدن گلوب سال 2009 را کسب کرد. هانکه برای آماده‌سازی فیلمش ده سال وقت صرف کرد و برای انتخاب بازیگر هم به سراغ بازیگران حرفه‌ای تئاتر آلمان رفت؛ بهترین بازیگران این فیلم، کودکانی بودند که هانکه برای انتخاب‌شان با حدود شش هزار کودک مصاحبه کرده بود.

می‌گویند هانکه عاشق فلسفه‌ی نیچه است، پس بی‌راه نیست که در انتهای این جستار هم به مانند آغازش، جمله‌ای از نیچه نقل کنیم:

نمی‌توان از هم‌ساز با طبیعت بودن یک اصل اخلاقی برای خود ساخت؛ زیرا طبیعت بی‌رحم است و اگر آدمی بخواهد مطابق با طبیعت زندگی کند باید بی‌رحم باشد.