بهار ۹۹
«مامان گوشی رو خوب نگه دار، من چیزی نمیبینم، الان داری سقف رو نشون میدی!»
«بابا رو که میخوای نشون بدی گوشی رو بر نگردون، میتونی از سمت چپ، پایین رو لمس کنی با دوربین پشتی ... داشتم مثلا توضیح میدادما! الان تصویر بابا نصفه هست!»
...
تابستان ۹۹
«مامان خودت تماس گرفتی؟»
«تصویر که برعکس میشه رو اون تصویر کوچیکه بزنی دوباره درست میشه ... چی شد قطع شد که!»
...
پاییز ۹۹
مادرم: «حسن استوری اینستاگرام چیز جدیدی گذاشتی؟ حاج خانم میگفت عکست رو کنار جلد یه کتاب دیده»
مادرم: «حسنجان پست جدیدت رو کیا لایک کردن؟»
...
Photo by Jose Antonio Gallego Vázquez
من همیشه کمحرف بودم، هنوزم همینطورم؛ ولی مادرم علاقمند به شنیدن ماجراهای هر روز من. چه ماجراهایی؟ آدم ماجراجویی هم نیستم، همین که مثلا «سر کلاس چی شد؟ اون دانشجو که پیام داده بود بارداره و نمره میخواست، نمره دادی بهش؟! ناهار چی خوردی؟ شام چی داری؟ بیرون میری دو تا ماسک بزن. بیرون رفتی ماسک زدی؟ دوتا؟» و من در تمام این لحظات تنها خیره به مادرم در قاب واتساپ گوشیام هستم، لبخند میزنم، مادرم سؤال میپرسد و من با آره و نه جواب میدهم؛ تو گویی در دورهمی مهران مدیری نشستهام و از من خواسته شده که با آری و نه جواب دهم!
میگویند در حرفهی رادیو، هیچ سکوتی نباید رخ دهد، حتی برای چند ثانیه، تمام مدت یا موسیقی باشد یا کلام؛ ارتباط از راه دور یعنی تماممدت صحبت کنی یا دستِ کم من اینطور درک کردهام؛ و این برای من که خیلی از اوقات حرفی برای گفتن ندارم، سخت است و گاه طاقتفرسا.
مادرم عاشق جزئیات است، من فراری از جزئیات؛ و البته گفتن بدیهیات! برای من صحبت کردن یعنی دیدن، یعنی تماشا، یعنی خیره شدن به نگاه ذوقزدهی مادرم در اولین نگاهش به من، از درون گوشی؛ یعنی دیدن لبخندش از اینکه از هم دوریم ولی هم را میبینیم؛ برای من صحبت کردن یعنی دیدن پدرم و گفتن چند خبر مختصر از جدیدترین وامهایی که برای فرهنگیان بازنشسته در نظر گرفتهاند؛ صحبت کردن من یعنی شنیدن از پدرم وقتی میپرسد: «خب خوب هستی؟» و من میگویم: «آره، همه چیخوبه»؛ حال چه فرقی میکند که بداند همه چیز خوب نیست!
صحبتهای واتساپی باعث شده بیشتر افسوس تک تک لحظاتی را بخورم که کنارشان نبودم، نیستم. لبخندشان را نگاه میکنم و با لبخند خودم، غمم را پنهان میکنم که چرا هیچ کاری در جبران محبتهایشان نکردم. پدرم لاغرتر از دیروز بهنظر میرسد، یک چین دیگر به صورت مادرم افزوده شده، و من در هیچکدام اینها نبودم، این نبودنها آزارم میدهد. نه، من آدم این دوریها نیستم، نه که نتوانم تحمل کنم، میتوانم؛ ولی برایم کافی نیست. یاد آندره ژید در مائدههای زمینی میافتم:
برای من خواندن اینکه شنهای ساحل نرم است، کافی نیست؛ میخواهم پاهای برهنهام آن را حس کند.
من باید مادرم را لمس کنم، من باید صورتش را لمس کنم، من باید از نزدیک نگاهش کنم، خیلی نزدیک، آنقدر که تکتک تار موهایش را بتوانم ببینم و بشمرم. آنقدر نزدیک که بتوانم چین جدید دستهایش را ببوسم. آنقدر که بتوانم موقع جدولحلکردنهای پدرم کنارش بنشینم و پاسخها را «گوگل نکنم»، من باید باشم و ببینم پدرم عینکش را دستش میگیرد و از قفسهی کتابخانه، دائرةالمعارفی بر میدارد تا پاسخ یکی از سؤالات جدول را پیدا کند. باید باشم و لبخند رضایتش را ببینم. همیشه که نباید حرف زد، همیشه نباید «سرچ کرد»، باید نشست و شنید، باید دید. برای من حرف زدن در اولویتهای بعد از دیدن است، بعد از شنیدن، بعد از لمس کردن ...
هر کسی را، هر قبیلهای را، توتمی است
از وبلاگهایی که اساسشان بر نوشتن بود به کوتاهنویسیهای فیسبوکی کوچمان دادند. از آن هم کوتاهتر خواستیم بنویسیم، محدودیت «کاراکتر» توییتری را پذیرفتیم و به کوتاهنوشتنها عادتمان دادند. اینستاگرام گفت عکس بگیر و پست کن، ببین و لایک کن، همین! و من میترسم از «تیکتاکی» که شاید خوشبختانه هنوز در کشورم جایی ندارد؛ البته نمیدانم این را هم فیلتر کردهاند یا نه! به قول آن دوست سفر کرده: «هر کسی را، هر قبیلهای را، توتمی است»؛ ما هم توتمی داشتیم برای بیان احساساتمان، کلمه داشتیم، کلمه نزد ما مقدس بود، آنقدر نگفتیم و ننوشتیم تا که فراموشمان شد بگوییم دوستت دارم، جایش ایموجی قلب فرستادیم! فراموش کردیم هم را ببوسیم، جایش شکلک بوسه فرستادیم! چه خیال خامی ...
Photo by Annie Spratt on Unsplash
در این میان وبلاگم در بیان بهشتی بوده برای من؛ جایی که میشود با خیال راحت «نوشت»، با خیال راحت «خواند»، من با نوشتن و خواندن بزرگ شدم؛ از وقتی یادم میآید پدرم مینوشت و مادرم میخواند، پدرم هنوز مینویسد، هر بار که مادرم گوشی را برمیگرداند، او پشت میز کوچکش نشسته و در حال نوشتن است. مادرم هنوز میخواند، چندین کتاب تازه برایش از انقلاب خریدهام که هنوز فرصت نشده برایش ببرم؛ «ربکا» را پیش از انقلاب خوانده، دوست داشت باز هم بخواند، الان کنارم هست و منتظر دستان مادرم برای ورق زدنش.
این روزها خیلی چیزها معنای اصیلشان را از دست دادهاند، نوشتن و خواندن هم بهمانند تغییر شکل ارتباطات انسانی از همینهاست. در پستمدرنیسم میگویند که معنا در فاصلهها درک میشود. در این دوران کرونایی این مفهوم را با تمام وجودم درک کردم، معنای باهمبودنها، لمسکردنها و بوسیدنها، معنای نگرانی هر روزهی مادرم برای من، معنای امید پدرم به من وقتی میگوید: «انشاالله درست میشه».
عیب می جمله چو گفتی هنرش نیز بگو
دیروز به یکی از دوستانم میگفتم که اگر ارتباط تصویری نبود، امکان نداشت میتوانستم این همه مدت صبر کنم و انزلی نرم. نهتنها خودم که مطمئنم مادرمم نمیتوانست این دوری را تحمل کند. اینترنت و پیامرسانهایش خیلی از دوریها را تحملپذیرتر کرده و امکان ارتباطی را ساختهاند که پیشترها با کیفیت به مراتب پایینتر باید برایش هزینههای بیشتری هم متحمل میشدیم. این روزها و شبها، نگاه کردن به قاب گوشی یعنی دستتکاندادن از پشت پنجرهی خانههای هم، یعنی هستم، هستی، یعنی خوشحالم که زور این روزها هنوز حریفمان نشده و نتوانسته جدایمان کند؛ هنوز میتوانیم با هم ارتباط داشته باشیم، حرف بزنیم، ببینیم؛ حتی از راه دور، حتی از پشت قاب گوشیها.
تکنولوژی خوب است، درش هیچ شکی نیست، ولی باید در خدمت روابط انسانی باشد نه جایگزینش. این تلاش مجازی را که برای حفظ ارتباطات با هم در این اوضاع کرونایی داریم، دوست دارم؛ اینکه فال حافظ یلداییمان را با وجود دوریها، از پشت «ویسها» و تصاویر واتساپی و اینستاگرامی گرفتیم، دوست دارم، ارزشمند هستند؛ ولی میترسم، میترسم که عادت کنیم به این نبودنها، به این استیکرها، به این ایموجیها.
با همهی این خوبیها و بدیها میدانم که وقتی مادرم را ببینم، کنارش مینشینم و تمام عکسها و کلیپهایی را که برایش ذخیره کردهام، نشانش میدهم. من عاشق آن شوق در نگاهش هستم، من عاشق آن رد انگشتش روی صفحهی گوشیام هستم وقتی که میخواهد چیزی را از روی صفحه نشانم دهد، من عاشق دیدن رد انگشت آدمها هستم، چه روی صورت باشد، چه روی برگ یا حتی روی صفحهی گوشیها ..