امروز نگاهم رفت به تکه کاغذهایی که به‌عنوان نشانگر یا همان لاکتابی از آن‌ها استفاده می‌کنم. نگاه‌شان می‌کردم و در ذهنم می‌آمد که هر کدام‌شان لای چه صفحاتی نشستند و از چه کتاب‌هایی سر در آوردند. حس نوستالژیکی به من دست داد، درش غم بود؟ شاید. شاید به این خاطر که از خودم می‌پرسیدم دستاوردم از این همه خواندن‌ها چه بوده؟ منظورم همان دودوتا چارتا کردن‌ها و چرتکه انداختن‌های روزمره است. نمی‌خواهم درمورد ارزش مطالعه و سواد در وضع و حال فعلی کشورمان صحبت کنم. حوصله‌ی چندانی هم برای این حرف‌ها نیست، به قولی «کان را که خبر شد خبری باز نیامد».

هر کدامِ این نشانگرها عمری چندساله دارند، یکی‌شان از برگه‌ی آزمون دانشجویی جدا شده و دیگری شاید طرحی بوده از یک نقاشی. لای چه کتاب‌ها و مجله‌هایی که نرفتند و بیرون نیامدند. گاهی تاریخ بود و گاه حقوق، داستان و شعر تا دلت بخواهد. اینکه این تکه کاغذها چه بودند و از کجا آمدند مهم نیست، مهم این است که هر کدام‌شان هویت نویی یافتند، هویتی برآمده از یک نیاز، نیاز به دانستن بیشتر.

با هر بار تمام کردن یک کتاب، نشانگر لایش را بر می‌دارم و کنار آن بقیه می‌گذارم، حس تعلق خاطری نسبت به آن‌ها دارم، حسی که انگار به من می‌گوید «هر زمان که غرق در روزمرگی‌ها شدی، می‌توانی به من نگاه کنی، لمسم کنی تا یادت نرود که چه کتاب‌هایی خواندی، چه شب‌هایی بیدار ماندی و کلمه به کلمه‌ی خطوطی را حظ بردی که دنیای تکراری پیشین را برایت نو به نو تغییر می‌داد. یادت نرود که آنچه هستی از همین کلمه‌هایی است که خواندی و از آن‌ها گذر کردی».

من لاکتابی‌هایم را دوست دارم، هیچ شکل ویژه‌ای ندارند، نه رنگ آن‌چنانی به رخسار و نه پیچ و تابی به کمر! تو گویی برای یک کار در این دنیا ساخته شده‌اند و آن هم چیزی نیست مگر یادآوری. یادآوری اینکه دیروز و دیشب تا این صفحه خواندی، هیجان دانستن باقی‌اش را نداری؟

چندی پیش که با یکی از دوستان صحبت می‌کردم گفتم برای شناخت هر کسی باید سری هم به کتابخانه‌اش زد، حال به این فکر می‌کنم که چه خوب است برای شناخت بهتر همدیگر از لاکتابی‌های هم بپرسیم. شکل و تعدادشان مهم نیست، این حضورشان در زندگی است که اهمیت دارد؛ اینکه من بدانم او کسی است که می‌خواند و برای خواند‌ن‌های فردایش هم احساس نیاز می‌کند. در اینکه بدانم او لاکتابی‌هایش را دوست دارد و برایش یک‌بار مصرف نیستند.

به نظرم این چنین آدم‌هایی حس ماندگاری را خوب می‌شناسند، حس تعلق خاطر و البته ارزش دانایی را. من فکر می‌کنم می‌شود روی این جنس آدم ها حساب باز کرد، می‌شود هم‌صحبت‌شان شد و از بودن در کنارشان لذت برد.