دوستی بهم میگفت: «بیشتر کتابهایی که خریده میشن تا مدتها در قفسهی کتابخونهها جا خوش میکنن تا اینکه دستی برسه و برشون داره واسه خوندن.» چندی پیش کتابخانهام را میخواستم تروتمیز کنم که متوجه کتابی شدم به قلم رومن گاری. تازه یادم افتاد که چند سال پیش نقدی از این کتاب خوانده و خوشم آمده بود، بنابراین خریده بودمش، ولی تا مدتها حتی یادی ازش نکرده بودم. معمولاً زندگینامهها موضوعاتی لذتبخش برای خواندن هستند ولی چیزی که این کتاب را جذابتر از سایر کتابهای زندگینامهای میکند حس رهایی خاصی است که در بندبند کتاب به خواننده منتقل میشود. رومن گاری به هیچ عنوان در بند این نبوده که ترتیب زمانی زندگی خودش را برای نوشتن رعایت کند. درواقع وقتی تا حدود یک سوم کتاب را میخوانید، متوجه میشوید که زندگینامه رومن گاری از مجموعهای داستان کوتاه تشکیل شده که آغازی دارد و پایانی؛ البته گاه این آغاز به بخش یا بخشهای پیش از خود هم ناخنکی میزند؛ ولی همچنان ماهیت مستقل خودش را حفظ میکند. این شیوه از نوشتن زندگینامه چندان مرسوم نبوده تا جایی که بسیاری از منتقدان، آن را نقطه ضعفی برایش قلمداد کردهاند؛ البته به عقیدهی من بدین شیوه نوشتن، نه نقطه ضعف بلکه تمردی است از قالبهای از پیش تعیین شده و مرسوم. یاد زندگی نامهی خودنوشت مرحوم طه حسین نویسندهی مشهور مصری میفتم که چگونه با شکستن قالبهای مرسوم از زاویه سوم شخص به خود نگریست و نوشت.
بازگردیم به رومن داستان خودمان. رومن گاری نویسندهای است که به همه جا و هیچ جا تعلق دارد. متولد لیتوانی (در آن زمان جزئی از امپراتوری روسیه)، بزرگ شدهی ورشو در لهستان و سپس سفر به فرانسه موعود! در جایجای این کتاب اگر دو موضوع یا دو نام بیش از دیگر نامها جلوهگری کند، فرانسه و مادر است؛ این دو نام در کشاکش داستانهای زندگی رومن در کنار هم رشد میکنند، غر میزنند، دعوا میکنند و به رومن تشر میزنند. طی این روند نگاه رومن هم به فرانسه و هم به مادرش دستخوش نوعی بالندگی و عمق هم میشود؛ ولی هرگز از عشقش به آن دو ذرهای کم نمیشود. رومن مادرش را دوست دارد نه چون که مادرش است؛ بلکه چون همه چیزش را مدیون وجودش، ازخودگذشتگی، تلاشها و امیدهایش میداند. مادر رومن نقشِ اول این داستانِ زندگی است. داستانی از مشکلات انبوه و فقر به سوی پیشرفت و ثبات.
میعاد در سپیدهدم را میتوان «به نام مادر» هم نامید و زیرکانه مادر را به فرانسه پیوند زد. فرانسهای با تمام بلندپروازیها و غلو کردنهایش، فرانسهای که تنه به تنهی روسیه میزند ولی قدمی عقب نمینشیند؛ حتی اگر بارها در جنگ کشته بدهد و شکست بخورد. رومن عاشق فرانسه شد چون عاشق مادرش بود. رومن خواست برای فرانسه در جنگ جهانی دوم بجنگد چون مادرش میخواست به او افتخار کند. رومن در تمام این کتاب در تمام لحظاتش همچون غذا خوردنها (بخوانید خیارشور خوردنها!) رقصیدنها، نوشتنها و پروازها، حتی در عشق بازیها از مادرش میگوید و در ذهنش خواستههای مادرش را مرور میکند.
از دیگر ویژگیهای این کتاب میتوان به شفاف بودن رومن در جستوجو و بازشناخت خود و افکارش نام برد. رومن گاه بیمحابا به افکار خامش حمله میکند و گاه با آن همراه میشود؛ چون درک میکند که تمامی آدمها همیناند. نه سیاه و نه سپید. مغلطهای از افکار و احساسات.؛ و چیزی که زندگی را به پیش میبرد، نه افکار و منطق؛ بلکه احساسات و تعلق خاطری است که به زندگی انسانها معنا میدهد. برای یکی این تعلق خاطر، مادر است. برای دیگری وطن یا همسر، خانواده و یا حتی یک بطری ویسکی! آنچه مهم است جاری بودن این زندگی است و زمانی که میبینید دیگر تعلق خاطر به چیزی ندارید و حتی دستآویزهایتان برای چنگ زدن هم ته کشیده، بهتر است بار سفر بربندید و مغز مبارک را به میهمان ناخواندهای به نام گلوله تقدیم کنید!
رومن گری حدود بیست سال پس از نوشتن این کتاب خودکشی کرد. سرزنشش نکنید و نگویید که خودکشی از بزدلها سر میزند. دلیل این حرفم نه نشان لژیون دونورش است و نه دیگر نشانهای افتخاری که بابت شجاعتش در جنگ بر سینهاش میدرخشید. برای رومن هیچکدام اینها بدون مادرش اهمیتی نداشت. چون تمامی اینها برای مادرش بود. هم به عشق مادرش و هم متعلق به او. مادری که در روزگاری ناپیدا بازیگری گمنام در تئاتر بود. مادری که عشق به شوهر را حتی پس از سالیان دراز در سینه نگه داشت و به پسرش رومن گره زد. زنی که هیچ کدام از مشکلات زندگی نتوانست رؤیاهایش را بدزدد. کمرش را کمی خم کرد ولی نگاهش را که همواره به آیندهای پر از افتخار بود هرگز.
جملاتی از رومن گاری در «میعاد در سپیدهدم» را در این جا بازنویسی میکنم:
- راه زندگی از فرصتهای بر باد رفته مفروش است.
- بدترین عادت ممکن: عادت محبوب بودن است. دیگر نمیتوانی از دستش خلاص شوی . باور میکنی که آن را، محبوب بودن را، در خودت داری. باور میکنی که جزئی از وجود تو است، همیشه دور و بر تو است، همیشه پیدایش خواهی کرد و دنیا آن را به تو مدیون است.
- معجزه در روی زمین به ندرت اتفاق میافتد و خدا کار و بار دیگری نیز دارد.
- هرگز چیزی به نامِ حقیقت مطلق وجود ندارد و این کهنترین حیلهای است که برای فریب دادن و به بردگی کشاندن ما یا واداشتنِمان به جویدن خِرخرهیِ یکدیگر اختراع شده است.
- سپس نوبت به فیلوش، ربالنوع ابتذال میرسد که وجودش آکنده از حقارت، تعصب، و نفرت است و با تمام قدرت فریاد میکشد: «جهودِ بوگندو! کاکا سیاه! ژاپنی! مرگ بر یانکیها! موشهای زرد را بُکشید! سرمایهداران را نابود کنید! امپریالیستها و کمونیستها را از روی زمین محو کنید!» او دوستدار جنگهای مقدس است!
- پس از مدتها سرگردانی بین نقاشی، بازیگری، خوانندگی و رقاصی و بعد از تحمل شکستهای کمرشکن فراوان، سرانجام به ادبیات رو آوردم که در این دنیا پیوسته آخرین پناهگاه کسانی است که نمیدانند سر پرشور خود را کجا بر زمین بگذارند.
- در قیاس با انحرافاتِ فکری، علمی و سیاسیِ قرنِ حاضر،کلیهی انحرافاتِ جنسی در نظرم یکسره بی اهمیت جلوه میکند چون از هرچه بگذریم، آنان تنها تختخواب را به لرزه در میآورند، نه جهان را.
- ملالِ ناشی از وراجی و حماقتِ مدعیانِ هوش از جمله چیزهایی است که هرگز نتوانستهام تحملش کنم.
میعاد در سپیدهدم
رومن گاری
مهدی غبرایی
انتشارات تندیس
...
پینوشت:« میعاد در سپیدهدم» را بخوانید و بدانید که روزی روزگاری مردی به نام آقای پیکیلنی در ساختمان شمارهی ۱۶ گراند پولانکا در ویلنا، در همسایگی رومن و مادرش میزیست.