میگویند احساس آدمی در خوابهایش عمیقتر میشود. گویی در خواب، حسمان خالصتر و عریانتر است. در خوابهایمان خودِ خودمان میشویم؛ نه زاییدههایی که روزمرگیهای زندگی برایمان به همراه داشته.
من خواب دیدم که از تمام خانههایی که تابهحال در آنها زندگی کردهام، داشتم خداحافظی میکردم. نمیتوانم بگویم صحنهی غمانگیزی بود؛ ولی دلبستگی عجیبی داشت. یادم هست در خواب به خودم یادآوری میکردم که تو در تمامی این خانهها خاطرات خوبی داری؛ و این دقیقا همان یادآوریای بود که وقتی آخرین خانهی دوران دانشجوییام را در اردبیل ترک میکردم و همراه با نیمچه اثاثیهای که بار ماشین کرده بودم، به خودم تذکر میدادم. از ترس دلتنگی بود؟ شاید.
در خوابم تمام خانههایی که از دوران بچگی، دانشجویی و پس از آن درشان زیسته بودم، یکبهیک پیش چشمانم میآمدند و بعد دور میشدند. با تمام زوایای پیدا و پنهانشان. باغچهها، ایوانها، پلههای زیرزمین، بوی نم راهرو و موکتها، دیوارهای شیری رنگ و حتی ترکهای رویشان که روزگاری نهچندان دور، مدتها بهشان خیره شده بودم؛ خودآگاه یا ناخودآگاه.
تجربههای زیستی آدمی همانند فیلمها هم فرم دارند و هم محتوا. و خب اگر به مذاق مسعود فراستی خوش نیاید هم باید گفت که در زندگی، هر دوی فرم و محتوا در خدمت هم کار میکنند. نه فرمِ تنها به کارمان میآید و نه فقط محتوای صرف. از فرم ترکهای روی دیوار به چه خیالات و رویاهایی که فکر نکردیم و از خلال همان رویاها به چه خلاقیتهای مندرآوردی برای تغییر عادات زندگی و ظواهرش اقدام نکردیم.
گفتم تجربههای زیستی؛ چه واژهی خشکی. انگار از شبکه نشنال جئوگرافی و درمورد گونهی خاصی داشتم صحبت میکردم. اصلا نمیخورَد که این واژه با کلمهی زندگی از یک خانواده باشد. تجربههای زیستی را در کنار زندگی بگذارید؛ کدامیک شما را بیشتر به دنیای خاطرات سوق میدهد؟ کدامیک همراهتان میشود و گوش به غمها وشادیهایتان میدهد؟ و ما در تمام خانههایی که در آنها زندگی کردهایم، تکههایی از خودمان را جا گذاشتهایم. چه خوشمان بیاید و چه نه، منی که در تمام این سالها شکل گرفته و اکنون در آینه به شما زل میزند، از خلال همان بوی نم موکتها، ترکهای دیوار و دستشوییهایی که اول غریبه بودند و بعد آشنا و دنج، شکل گرفتهاند و پرداخته شدهاند.
درمورد خواب پژوهشهای زیادی انجام شده، چه از بعد علمی و چه شبه علمی که خب در این مورد اخیر بنا بر خاصیت عدم امکان ابطالپذیری جناب کارل پوپر نمیتوانیم صفت پژوهش برش بار کنیم؛ ولی آنچه برایم روشن است در خوابهایمان خود حقیقیتری از خودمان هستیم. در خواب چشمانمان دریچهای میشوند بر روی دلها و تمامی صحنهها را با تمام وجود حس میکنیم. شاید اینکه در خوابها صدایی نمیشنویم هم در همین راستاست. صداها دزد احساس هستند. اگر میخواهید به کسی اعتماد کنید، نه به کلماتش که به نگاهش دقت کنید. میخواهید بدانید کسی صداقت دارد یا نه، با کنترل از راه دوری صدایش را قطع کنید، به حرکات و نگاهش دقت کنید. کلمات نقابی هستند بر صداقت، نقاب را کنار بزنید، خود حقیقیاشان خودنمایی میکنند.
و ما در خواب با خود حقیقیمان مواجه میشویم، با تمام ابعادش. از ترسها و واهمهها و نگرانیها گرفته تا غمها و شادیها، تا دلتنگیها و البته انتظار.
میگویند افسوس آدمی بیشتر از کارهایی است که انجام نداده. در خوابهایمان خیلی از این افسوسها سراغمان میایند. کتابی که باید میخواندیم و نخواندیم، کمکی که از دستمان برمیامد ولی دریغ کردیم، سخنی که بهتر بود در زمانی به عزیزی میگفتیم و به فرداها موکولش کردیم. خواب آیینهای میشود از تمامی این تعللها، این نکردنها؛ افسوسی میشود بر احساسمان، و شاید تلنگری برای امروزمان.
David Turnley - In times of War and Peace